loading...

تمام حرف های نگفته ام

بازدید : 138
دوشنبه 18 آبان 1399 زمان : 8:37

یعنی ببینا هررررررچی میخوایم نمیشه...

هرچی که شاید به یک امید، گشایش یا ... ختم بشه...

یعنی قشنگ ریده میشه وسطش...

اونچیزی میخواستم که نشد، حداقل امیدوارم اون زد و بندا، اون کارای زیر زیرکی که قراره انجام بشه، زودتر شروع بشه و قیمت یورو پایین بیاد تا دممم رو بذارم رو کولمو فرااااااار کنم...

برم پشت سرمو هم نگاه نکنم...

گرچه...

میدونم، میدونم که پا میذارم رو خون مردم و فرار میکنم...

امید به بهبود داشتم...

با خودم میگفتم اگه بشه، آخ اگه بشه اونی که رؤیاشو میبینم... پرونده مهاجرت رو با خیال راحت میبندم و‌ میذارم کنار و بهش فکر هم نمیکنم...

چون میدونم درنهایت باز هم از مهاجرت راضی نخواهم بود. خوشی و آرامش و آسایش و رفاه و امنیت و ... تنهایی دلچسب نیست، وقتی میبینی، خواهرت، برادرت، مادرت، دوستت... دارن روز به روز غرق میشن تو منجلاب... آیا میشه راحت نشست و قهوه خورد؟؟ میشه نشست رو صندلی رستوران و ساندویچ گاز زد؟؟؟ نه...

نمیدونم، از ته قلبم دوست دارم برم یا نه... نمیدونم...

ولی اینو خوب میدونم که اگر اونجور که میخواستم، میشد؛ صرفاً برای لذت زبان میخوندم و نه مهاجرت...

اما... هنوز امیدوارم...

شعر یادداشت های گمشده قیصر امین پور
بازدید : 123
دوشنبه 18 آبان 1399 زمان : 8:37

چیه آلپاچینو؟

کیه آلپاچینو؟

چرا اینقدر جذابه؟ چرا اینقدر دلنشینه؟؟ چرا درهر سنی که هست دلرباست؟!!

چی داره تو وجودش؟!

وقتی فریاد میزنه... دلم میره براش

اصلا مگه میشه اون حرفای تأثیرگذارو بدون فریاد بکنه تو مخمون؟

محو جذابیتش میشم هر وقت یکی از فیلماشو میبینم

Scent of a woman

شعر یادداشت های گمشده قیصر امین پور
بازدید : 134
شنبه 16 آبان 1399 زمان : 0:37

دشمنِ دشمنِ ما، دوست ماست...

+ عجیب سرنوشت و روزگارمون دست خودمون نیست حقارت، کوچکی، ناتوانی و ... سایه انداخته رو سر این سرزمین کهن... وقتشه که تمامی‌پادشاهان ایران سر از خاک بلند کنن، و اینبار به خواست خودشون دوباره خواهند مرد

"آرشین مال آلان" فیلمی (1945) 
بازدید : 133
سه شنبه 12 آبان 1399 زمان : 4:38

این انرژی و تایمی‌که من برای خوندن زبان میذارم، اگه برای کنکور دکترا میذاشتم، یقیناً همین دانشگاه صنعتی اصفهان قبول میشدم...

از لحاظ جسمی‌و روحی خسته شدم...

کاش زودتر این تعطیلاتی که قراره، برقرار بشه تا حداقل بتونم یک نفسی بکشم...

هرچی هم میخونیم، هرچی هم پیش میریم، انگار نه انگار!

نمیدونم کجا میرن این خوندنا!

تو کلاس استاد که یه سؤال میپرسه، حتی به فارسی هم نمیتونیم جواب بدیم دیگه چه برسه به آلمانی...

ترسم اینه درنهایت که زبان رو تموم کردم، امتحان تستداف رو هم دادم یا اگه خیلی رویاپردازی کنم c1 رو امتحان بدم، دیگه رمقی برام نمونه که بخوام بزنم بیرون از ایران و شروع کنم به درس خوندن...

حال و حوصله درس خوندن ندارم دیگه

+ چقدر دردناکه وقتی مورد قضاوت قرار میگیریم... چقدر دردناکه وقتی میشنویم یک نفر چه چیزی درموردمون فکر کرده و اون فکرشو جایی به زبون آورده و کاملاً به ناحقی بوده!... اونقدر که از همه آدما دور شدم، خیلی وقته این اتفاقا واسم نیفتاده... واقعا دلم شکست... درسته که نمیشه با تمام دنیا جنگید، درسته که نمیشه که آدم خودشو بهواد به همه ثابت کنه، خودم تمام این حرفا رو میدونم... اما دلم بدجووووور شکست... چون از طرف آدمی‌مورد قضاوت ناحق قرار گرفتم که احترام بسیاااااار زیادی واسش قائل بودم، و در عرض یک لحظه تمام اونچیزی که ساخته بودم ازش فروریخت... جوری که اگه کنار خیابون ببینمش با اکراه بهش سلام میکنم... و واقعا دوس دارم ببینمش... بدجور دلمو شکست... امیدوارم اون مسیری که داره واردش میشه به سرانجام نرسه... بمونه همینجوری...

خواهم که شبی گوشه ی میخانه بگریم
بازدید : 161
جمعه 8 آبان 1399 زمان : 18:40

یکشنبه و‌ دوشنبه علیرضا اومد اصفهان، پنجشنبه و جمعه درسای زبانمو خوندم جلو جلو خوندم که اون دو روز کامل بتونم پیشش باشم.

یکشنبه از صبح رفتم بیرون، با ماشین رفتم پیشش که راحتتر باشم. همه جا که تعطیله، دوست داشتم باهاش برم کوه صفه، تله کابین، بریم بشینیم از بالا به این زندگی کیری و تخمی‌نگاه کنیم. دور بشیم ازش... ولی نشد. یکم با ماشین چرخیدیم بعضی جاها رو نشونش دادم، بعدش رفتیم سیتی‌سنتر، یکم چرخیدیم، بعدش رفتیم ناهار خوردیم، حرف زدیم، اومدیم سوار ماشین شدیم، کادویی که براش آماده کرده بودم بهش دادم (کیف پولی که دوخته بودم، پیرهن مردونه و تیشرتی که خریده بودم گذاشتم توی یک باکس تقریبا بزرگ). از سیتی‌سنتر زدم بیرون، همینجوری که اصفهان جایی برای تفریح نداره دیگه تو وضعیت کرونا که دیگه همون چندتا هم تعطیل شدن... واز طرفی ترجیح میدادم از مردم فاصله داشته باشم... دنبال تفریح نبودیم، میخواستیم حرف بزنیم. نشستیم تو ماشین و حرف زدیم و حرف زدیم و حرف زدیم... درمورد توقعاتی که من دارم خیلی سؤال میکرد، درمورد نوع زندگی، خونه، ماشین، کار... درمورد همه چیز ازم سؤال کرد... بهم گفت میتونی اونجایی که من هستم زندگی کنی؟ اصفهان نباشی؟(چون کارش واقعا قابل جابجایی نیست) با مکث و فکر جوابشو دادم...

بسیار پسر مؤدب و آروم و صبوریه، فکر میکنم بهترین آدمی‌هست که منِ عصبی و عجول میتونم باهاش کنار بیام... اونقدر آرومه که مطمئنم از آرامشی که داره میتونه به منم بده...

خیلی وقته میشناسمش، چندین سال که اون مدام درحال پیدا کردن راهی بود که بتونه منو مجاب کنه که بهش اجازه بدم یکم بهم نزدیک بشیم و من احمق پسش میزدم... بعدش هم که خب دیگه کاملا شناخت پیدا کردم نسبت بهش(فکر میکنم)...

تنها آدمی‌هست که میتونم بهش فکر کنم، با تمام خصوصیات اخلاقی افتضاحی که دارم...

فقط یک مسئله‌ای هست... و اون مهاجرته منه... که این وسط معلق مونده... خب هیچ آدمی‌نیست که دوست نداشته باشه از ایران فرار کنه! اما من زبانمو شروع کردم، خیلی فاصله دارم با اون، نکنه نشه که برم... نکنه اون نتونه بیاد... اگه بخواد بیاد باید زبان بخونه، میترسم بیاد زیرفشار زبان خوندن کم بیاره... و به هر دلیلی مجبور بشم به موندن!... و تا روزی که بمیرم در حسرت زندگی واقعی و راحت و آروم باشم؟؟...

+ دلم براش تنگ شده... کاش اینقدر دور نبودیم، کاش میشد چند هفته یکبار ببینمش، کاش اوضاع ایران اینجور نبود که محبور به فرار باشیم...

++ اون کیستی که توی سینه‌م بود، مدتیه بدون اینکه بهش دست بزنم زیادی حسش میکنم، درد میکنه. یه حالیه... حس جالبی نیست...

کیا مثل من دلتنگن (موقت)
بازدید : 128
جمعه 1 آبان 1399 زمان : 12:38

اگر من بتونم اعصابم رو کنترل کنم...

اگر تا این حد و به این شدت عصبی نباشم، خیلی از مشکلاتی که تو این خونه هست نبود...

اگه با این عصبانیتم آتیش یه موضوعی رو زیاد نکنم...

اگه خفه‌خون بگیرم...

اگه اینقدر به جنون نرسم و داد و فریاد نکنم...

یه سری مشکلاتم حل میشه

عصبانی که میشم احساس میکنم قلبم داره از جا کنده میشه میخواد بیاد بیرون...

من مریضم...

عصبیم... خیلی زیاد...

و عذاب میکشم

سلام به میراکلس فنای عزیز!
برچسب ها 880+880 , 880+440 , 880+180 , 880+450 , 880+80 , 880+890 , 880+88 , 880+500 , 880+150 , 880+50 ,
بازدید : 136
سه شنبه 28 مهر 1399 زمان : 2:38

امروز رفته بودم بیمارستان برای خواهرم

یک مریض سرطانی بسیاااااار بدحال دیدم

پوست استخون شده بود

روی تخت خوابیده بود

اونقدر حالش بد بود که به خواهرم گفتم به نظرت تا فردا زنده می‌مونه؟

اما خدا همیشه هست...

توی ماشین که نشستم

قیافه‌ش جلوی چشمم بود

اشکام بند نمیومد...

امیدوارم معجزه بشه واسش

امیدوارم...

امیدوار...

خالق خاطرات بد برای دیگران نباشیم

تعداد صفحات : 0

آمار سایت
  • کل مطالب : <-BlogPostsCount->
  • کل نظرات : <-BlogCommentsCount->
  • افراد آنلاین : <-OnlineVisitors->
  • تعداد اعضا : <-BlogUsersCount->
  • بازدید امروز : <-TodayVisits->
  • بازدید کننده امروز : <-TodayVisitors->
  • باردید دیروز : <-YesterdayVisits->
  • بازدید کننده دیروز : <-YesterdayVisitors->
  • گوگل امروز : <-TodayGoogleEntrance->
  • گوگل دیروز : <-YesterdayGoogleEntrance->
  • بازدید هفته : <-WeekVisits->
  • بازدید ماه : <-MonthVisits->
  • بازدید سال : <-YearVisits->
  • بازدید کلی : <-AllVisits->
  • کدهای اختصاصی