loading...

تمام حرف های نگفته ام

بازدید : 162
جمعه 8 آبان 1399 زمان : 18:40

یکشنبه و‌ دوشنبه علیرضا اومد اصفهان، پنجشنبه و جمعه درسای زبانمو خوندم جلو جلو خوندم که اون دو روز کامل بتونم پیشش باشم.

یکشنبه از صبح رفتم بیرون، با ماشین رفتم پیشش که راحتتر باشم. همه جا که تعطیله، دوست داشتم باهاش برم کوه صفه، تله کابین، بریم بشینیم از بالا به این زندگی کیری و تخمی‌نگاه کنیم. دور بشیم ازش... ولی نشد. یکم با ماشین چرخیدیم بعضی جاها رو نشونش دادم، بعدش رفتیم سیتی‌سنتر، یکم چرخیدیم، بعدش رفتیم ناهار خوردیم، حرف زدیم، اومدیم سوار ماشین شدیم، کادویی که براش آماده کرده بودم بهش دادم (کیف پولی که دوخته بودم، پیرهن مردونه و تیشرتی که خریده بودم گذاشتم توی یک باکس تقریبا بزرگ). از سیتی‌سنتر زدم بیرون، همینجوری که اصفهان جایی برای تفریح نداره دیگه تو وضعیت کرونا که دیگه همون چندتا هم تعطیل شدن... واز طرفی ترجیح میدادم از مردم فاصله داشته باشم... دنبال تفریح نبودیم، میخواستیم حرف بزنیم. نشستیم تو ماشین و حرف زدیم و حرف زدیم و حرف زدیم... درمورد توقعاتی که من دارم خیلی سؤال میکرد، درمورد نوع زندگی، خونه، ماشین، کار... درمورد همه چیز ازم سؤال کرد... بهم گفت میتونی اونجایی که من هستم زندگی کنی؟ اصفهان نباشی؟(چون کارش واقعا قابل جابجایی نیست) با مکث و فکر جوابشو دادم...

بسیار پسر مؤدب و آروم و صبوریه، فکر میکنم بهترین آدمی‌هست که منِ عصبی و عجول میتونم باهاش کنار بیام... اونقدر آرومه که مطمئنم از آرامشی که داره میتونه به منم بده...

خیلی وقته میشناسمش، چندین سال که اون مدام درحال پیدا کردن راهی بود که بتونه منو مجاب کنه که بهش اجازه بدم یکم بهم نزدیک بشیم و من احمق پسش میزدم... بعدش هم که خب دیگه کاملا شناخت پیدا کردم نسبت بهش(فکر میکنم)...

تنها آدمی‌هست که میتونم بهش فکر کنم، با تمام خصوصیات اخلاقی افتضاحی که دارم...

فقط یک مسئله‌ای هست... و اون مهاجرته منه... که این وسط معلق مونده... خب هیچ آدمی‌نیست که دوست نداشته باشه از ایران فرار کنه! اما من زبانمو شروع کردم، خیلی فاصله دارم با اون، نکنه نشه که برم... نکنه اون نتونه بیاد... اگه بخواد بیاد باید زبان بخونه، میترسم بیاد زیرفشار زبان خوندن کم بیاره... و به هر دلیلی مجبور بشم به موندن!... و تا روزی که بمیرم در حسرت زندگی واقعی و راحت و آروم باشم؟؟...

+ دلم براش تنگ شده... کاش اینقدر دور نبودیم، کاش میشد چند هفته یکبار ببینمش، کاش اوضاع ایران اینجور نبود که محبور به فرار باشیم...

++ اون کیستی که توی سینه‌م بود، مدتیه بدون اینکه بهش دست بزنم زیادی حسش میکنم، درد میکنه. یه حالیه... حس جالبی نیست...

کیا مثل من دلتنگن (موقت)
نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 0

آمار سایت
  • کل مطالب : <-BlogPostsCount->
  • کل نظرات : <-BlogCommentsCount->
  • افراد آنلاین : <-OnlineVisitors->
  • تعداد اعضا : <-BlogUsersCount->
  • بازدید امروز : <-TodayVisits->
  • بازدید کننده امروز : <-TodayVisitors->
  • باردید دیروز : <-YesterdayVisits->
  • بازدید کننده دیروز : <-YesterdayVisitors->
  • گوگل امروز : <-TodayGoogleEntrance->
  • گوگل دیروز : <-YesterdayGoogleEntrance->
  • بازدید هفته : <-WeekVisits->
  • بازدید ماه : <-MonthVisits->
  • بازدید سال : <-YearVisits->
  • بازدید کلی : <-AllVisits->
  • کدهای اختصاصی