یعنی ببینا هررررررچی میخوایم نمیشه...
هرچی که شاید به یک امید، گشایش یا ... ختم بشه...
یعنی قشنگ ریده میشه وسطش...
اونچیزی میخواستم که نشد، حداقل امیدوارم اون زد و بندا، اون کارای زیر زیرکی که قراره انجام بشه، زودتر شروع بشه و قیمت یورو پایین بیاد تا دممم رو بذارم رو کولمو فرااااااار کنم...
برم پشت سرمو هم نگاه نکنم...
گرچه...
میدونم، میدونم که پا میذارم رو خون مردم و فرار میکنم...
امید به بهبود داشتم...
با خودم میگفتم اگه بشه، آخ اگه بشه اونی که رؤیاشو میبینم... پرونده مهاجرت رو با خیال راحت میبندم و میذارم کنار و بهش فکر هم نمیکنم...
چون میدونم درنهایت باز هم از مهاجرت راضی نخواهم بود. خوشی و آرامش و آسایش و رفاه و امنیت و ... تنهایی دلچسب نیست، وقتی میبینی، خواهرت، برادرت، مادرت، دوستت... دارن روز به روز غرق میشن تو منجلاب... آیا میشه راحت نشست و قهوه خورد؟؟ میشه نشست رو صندلی رستوران و ساندویچ گاز زد؟؟؟ نه...
نمیدونم، از ته قلبم دوست دارم برم یا نه... نمیدونم...
ولی اینو خوب میدونم که اگر اونجور که میخواستم، میشد؛ صرفاً برای لذت زبان میخوندم و نه مهاجرت...
اما... هنوز امیدوارم...
شعر یادداشت های گمشده قیصر امین پور